تو را… برای همه ی شب هایی بی مهتاب … برای کـوچـه هایی پر از سـکـوت … برای دشت های بی گل … برای دریاهای خشک شده … برای آسمان های بی باران … و برای همه ی چیزهایی که باید باشد و نیست می خواهـم. دیوووونتم...
تمامِ کمد ها رو زیر و رو میکنملباس های بهاریبارانی هاپالتوها را میپوشمشال گردنم را میبندماما هنوز همدر سینه امسوز می آیدانگار هیچ لباسی جز آغوشتگرممنمیکند !
تو را…
برای همه ی شب هایی بی مهتاب …
برای کـوچـه هایی پر از سـکـوت …
برای دشت های بی گل …
برای دریاهای خشک شده …
برای آسمان های بی باران …
و برای همه ی چیزهایی که باید باشد و نیست می خواهـم.
دیوووونتم...
تمامِ کمد ها رو زیر و رو میکنم
لباس های بهاری
بارانی ها
پالتوها را میپوشم
شال گردنم را میبندم
اما هنوز هم
در سینه ام
سوز می آید
انگار هیچ لباسی جز آغوشت
گرمم
نمیکند !