جنگل سبز چشمانت…
هیاهوی آهوی چموشی را به دستم داد،
تا ورق ورق از تو بنویسم…
و در بیشه زار آغوشت…
سرمست از شهد لبانت،
بغل بغل واژه های معطر عشق را،
بچینم… به پایت ریزم…
و تاجی از میخک های احساس،
بر پیچکِ زلف مُشکینت بگذارم!
وه! که چه تربناک می شود،
نبض سرانگشتانم از واژه ی “تو” . . .