امروز هم روزی از روزهای خداست...
و من آرامتر از دیروز..
و سرمست از تو می نویسم...
باز هم مثل همیشه..
برای نوشتن تو را بهانه میکنم..
چه لذت بخش است از تو نوشتن...
و چه زیباست برای تو نوشتن..
و من این زیبایی را با تمام دنیا عوض نمی کنم..
لحظه های بی تو بودن را با خیال تو سر می کنم..
و معتقدم دوری مانع از رسیدن نیست..
من هر شب به تو میرسم...
هر ساعت....
هر دقیقه..
هرثانیه..
وهر لحظه ای که به تو می اندیشم تو را در کنار خویش..
و در وجودم احساس می کنم...
و این برای من خود رسیدن است....
این فاصله ها فقط بهانه ای است برای...
نوشتن نا نوشته هایی که...
مجالی می خواهند برای نوشته شدن...
بچه که بودم فقط بلد بودم تا ۱۰ بشمرم
۱،۲،۳،۴،۵،۶،۷،۸،۹،۱۰
نهایت هر چیزی همین ده تا بود.
از بابا که بستنی میخواستم ده تا میخواستم.
مامان رو ده تا دوست داشتم.
خلاصه ته دنیا همین ده تا بود و چقدر این ده تا قشنگ بود .
ولی حالا که بزرگ شدم،
نمی دونم ته دنیا کجاست؟
نهایت دوست داشتن چقدره؟
انگار خیلی هم حریس تر شدم.
ده تا بستنی هم کفافم رو نمیده.
اما میخوام بگم که دوست دارم.
میدونی چقدر؟
به اندازه همون ده تای بچگی دوست دارم....
منم همینجور عشقم....